به گزارش اهرامروز به نقل از روزنامه سراسری ایران، یوسف حیدری/ راه پرپیچ و خم کوهستانی که از میان سنگلاخ‌ها  و کوه های مناطق ییلاقی شهرستان اهر می گذرد، مسیر هر روزه مردی است که انگار چیزی به نام خستگی نمی شناسد. مردی که هر روز گرگ و میش صبح در عبور از مسیر صعب العبور خود به رودخانه سرد و خروشان «اهرچای» می زند و نه برف و نه سرما و نه هیچ چیز دیگری حریفش نمی شود. محمود عاطفی، روزانه مسافتی ۳۵ کیلومتری را پشت سر می گذارد تا خود را به مدرسه شهید خیرخواه روستای «بالدرن»برساند و با مهر و عاطفه پدرانه، به دانش آموزان چند پایه ای خود درس بدهد. محمود در ۵۶ سالگی هنوز هم خود را موظف به خدمت برای دانش آموزان روستاهای محروم می داند و می گوید «داشتن معلم و امکان تحصیل کمترین حقی است که هر کودکی در این دنیا دارد و نباید او را از این حق محروم کرد.»  ۸ دانش آموز روستای بالدرن هر روز صبح به تپه ای چشم می دوزند که آقا معلم از آن سرازیر می شود و خود را  به مدرسه کوچک روستا می رساند. قصه معلمی که نزدیک به سه دهه است که در روستاهای محروم شهرستان اهر تدریس می کند، بی شک سرشار از گفتنی ها و شنیدنی هاست؛ خاطرات تلخ و شیرینی است که هر کدام از آنها قد یک کتاب حرف دارد.

چیزی به بازنشستگی‌اش باقی نمانده است. با سابقه‌ای که دارد به راحتی می‌تواند این یکی دو سال باقی مانده از خدمتش را در شهر بماند و این همه مرارت و رنج هر روزه چنین راه صعبی را به جان نخرد اما این معلم روستاهای محروم آذربایجان، تدریس در دوردست‌ها را به حضور در بهترین مدارس شهر ترجیح می‌دهد. از محمود عاطفی درباره تجربه تحصیل خودش پرسیدیم؛ روزگاری که – به قول خودش – برای حاضر شدن در سر کلاس درس مجبور بود کیلومترها پای پیاده را طی کند و به شهر بیاید: «فرزند اول خانواده‌ای کشاورز هستم که با پدر و مادر و یک برادر و ۴ خواهرم در روستا زندگی می‌کردیم. تا کلاس پنجم ابتدایی در مدرسه روستا درس خواندم. آن روزها چند پایه در یک کلاس تدریس می‌شد و معمولاً معلم‌ها از دانش‌آموزان پایه پنجم کلاس می‌خواستند تا به پایه‌های پایین‌تر درس بدهند. بی‌توجهی معلم‌ها به پایه‌های پایین‌تر ذهنیت تلخی را در من به وجود آورد که برای همیشه در من مانده و هرگز فراموش‌اش نکرده ام. آن روزها با خودم عهد بستم که یک روز معلم شوم و به دانش‌آموزان روستاهای محروم خدمت کنم. آن سال ها پسرها به محض این که می‌توانستند دو خطی بخوانند و بنویسند و به اصطلاح سواد خواندن و نوشتن پیدا کنند، دیگر تحصیل را ادامه نمی‌دادند و باید برای کار در مزرعه به خانواده کمک می‌کردند، اما پدرم مخالفتی با ادامه تحصیل من نداشت و وقتی دید، دوست دارم درس بخوانم، اجازه داد تا برای ادامه تحصیل به شهرستان اهر بیایم. رفت و آمد از روستا به شهر برایم بسیار سخت بود. من و ۴ نفر از همکلاسی هایم اتاقی را در نزدیکی مدرسه اجاره کرده بودیم و تنها بعد از امتحانات خردادماه بود که به روستا بازمی گشتیم. تمام تابستان‌ها به پدرم در کشاورزی کمک می‌کردم. تا مقطع دوم راهنمایی ادامه تحصیل دادم اما مشکلات مالی خانواده بیشتر از این اجازه نمی‌داد و پدرم در تأمین هزینه‌ها بشدت تحت فشار بود. چاره‌ای جز این نداشتم که تحصیل را رها کنم و مشغول کار کشاورزی شوم. مشمول سربازی که شدم به خدمت رفتم. محل خدمتم ارومیه بود و من سربازی‌ام را هر روز با این احساس سپری می‌کردم که باید دوباره از نو شروع کنم و به آرزویم که معلمی است، برسم. به محض پایان یافتن خدمت سربازی ام، تصمیم گرفتم در کنار کار درسم را هم ادامه بدهم و به این ترتیب وارد مدرسه شبانه‌روزی فرهنگ شدم.سال ۶۷ تحصیلاتم را به پایان رساندم.»
عــاطـفی ادامـه داد: «روزهـای سرنوشت‌سازی  بود و با تلاش زیاد توانستم در مرکز شبانه روزی تربیت‌معلم مدرس قبول شوم. هر روز با آموختن نحوه آموزش دروس پایه‌های ابتدایی با ذوق و شوق تمام خودم را کنار تخته سیاه و در حال آموزش به کودکان محروم تصور می‌کردم. سال ۶۸ به عنوان معلم حق التدریس به نخستین روستای محل خدمتم «خزر کندی» رفتم. سه ماه در آنجا تدریس کردم و این بار اداره آموزش و پرورش از من خواست تا به روستای «بصیر آباد» که در آن سال‌ها به خاطر مهاجرت ساکنانش تقریباً خالی از سکنه شده بود بروم و به چند دانش‌آموز این روستا درس بدهم. سال بعد به روستای «قلعه باشی» رفتم و یک سالی هم آنجا بودم و دوباره به روستای خزر کندی بازگشتم. پس از سازماندهی معلم‌های حق التدریس این بار به منطقه قشلاقی «حاجور» اعزام شدم و ۴ سال در این روستا که مسیر بسیار صعب العبوری هم داشت، تدریس کردم. روزهای اول با پای پیاده قله‌ها و دامنه‌ها را پشت سرمی گذاشتم تا در کلاس درس حاضر باشم. با سرد شدن هوا و از آنجایی که احساس می‌کردم غیبت من لطمه بزرگی به درس این بچه‌ها می‌زند شب‌ها را در مدرسه می‌ماندم و چهارشنبه هر هفته بعد از پایان کلاس به خانه مان می‌رفتم و شنبه صبح دوباره به روستا بازمی‌گشتم. روزهایی که در مدرسه می‌ماندم ساعت‌های کلاس درس را افزایش داده بودم تا بچه‌ها بیشتر و بهتر بتوانند درس بخوانند و گاهی اوقات کلاس‌های علمی  یا ورزش را بیرون از مدرسه و در دل طبیعت برای بچه‌ها برگزار می‌کردم. در همه این سال‌ها تنها فکر و ذکرم این بوده که باید به این بچه‌ها که ناخواسته در دل محرومیت‌ زاده شده‌اند و بی‌آن که بخواهند، هر روز و هرشب طعم تلخ محرومیت را می‌چشند، خدمت کنم.
این معلم روستایی از روزهایی گفت که مجبور بوده کلاس را به ناچار در نانوایی برگزار کند و اجازه نداده تا دانش‌آموزان روستا برای رفتن به کلاس هر روز مسافت زیادی تا روستاهای دوردست طی کنند: روستای «بالدران» در ۴۰ کیلومتری شرق اهر قرار دارد و ۷ خانوار در آن زندگی می‌کردند. دانش‌آموزان این روستا برای تحصیل مجبور بودند به روستاهای دیگر که فاصله زیادی هم با روستایشان داشت، بروند. همان روز اول با اهالی صحبت کردم و به آنها گفتم می‌خواهم به بچه‌های شما درس بدهم. یکی از اهالی، یک نانوایی قدیمی را که در آنجا نان پخت می‌شد در اختیار من قرار داد تا تبدیل به کلاس درس کنم. روزهای سختی بود. با تلاش زیاد و تنها با این هدف که بچه‌های این روستا در روستای خودشان درس بخوانند نانوایی را مرتب کردم و پس از ثبت‌نام بچه‌ها کلاس درس را برپا کردم. ۵ دانش‌آموز داشتم و خبری از میز و نیمکت نبود، اما آنها با علاقه زیاد در کلاس درس حاضر می‌شدند. هر روز مسافت ۳۵ کیلومتری خانه تا این روستا را با شوق دیدن بچه‌ها می‌آمدم. بخشی از مسافت را باید پیاده طی می‌کردم. رودخانه اهر چای در مسیر من قرار داشت و هر روز باید از این رودخانه عبور می‌کردم. گاهی اوقات سنگ‌های کف رودخانه به پاهای من آسیب می‌زد و چند باری نیز داخل آب افتادم و مجبور شدم با همان لباس‌های خیس به کلاس بروم. مدتی بعد اداره آموزش و پرورش یک کانکس به این روستا داد تا کلاس‌های درس را در آنجا برپا کنیم. معین، مهدی، حسین، رضا، علی، متانت، پریسا و شادی هشت دانش‌آموز روستای هفت خانواری بالدران هستند که هر روز صبح به شوق دیدن آنها با گذشتن از کوهستان و رودخانه به اینجا می‌آیم. چند زمستان را در کنار هم پشت سرگذاشته‌ایم و با وجود اینکه بارها به اداره آموزش و پرورش از قابل استفاده نبودن کانکس در زمستان نامه نوشته‌ام اما به دلیل کمبود بودجه آنها کاری انجام نداده‌اند.»

یادگارهای سبز روز معلم
روز معلم در مدرسه شهید خیرخواه روستای بالدران روز متفاوتی بود. ۸دانش‌آموز روستا می‌خواستند از زحمات چند ساله معلم‌شان که مسافت زیادی را طی می‌کند تا برای درس دادن به روستای آنها بیاید، قدردانی کنند. روز معلم همه درحالی که آغوش‌شان پر از سبزی‌های کوهی بوده، وارد کانکس شدند و معلم را شگفت زده کردند. محمود عاطفی روز معلم را بهترین روز زندگی‌اش می‌داند و می‌گوید: سال هاست که روز معلم در مدارس روستایی رنگ و بویی ندارد اما امسال بچه‌ها مرا شگفت زده کردند. قبل از شروع کلاس به کوهستان‌های اطراف رفته بودند و برای من یک عالمه سبزی‌های کوهی چیده بودند. از این کار آنها خیلی خوشحال شدم؛ حتی یکی از آنها تنها چیزی که در خانه‌شان داشت یک جعبه خالی بود که آن را به عنوان هدیه به من داد.  طی سال ها تدریس در روستاهای محروم هیچگاه انتظار هدیه از دانش‌آموزان  یا خانواده‌های آنها نداشته‌ام و بهترین هدیه برای من وقتی است که از موفقیت دانش‌آموزان قدیمی‌ام در تحصیل و کار باخبر می‌شوم.
در این سال ها همسر و پسر و دو دختر جویای کارم همیشه از من حمایت کرده‌اند. پسرم مهندس برق و یکی از دخترانم مهندس معماری و دختر کوچکم نیز فارغ‌التحصیل میکروبیولوژی است. فرقی نمی‌کند، شاگردانم را نیز بچه‌های خودم می‌دانم و آرزو دارم که این‌ها هم امکان ادامه تحصیل داشته باشند و به خاطر محرومیت از تحصیل بازنمانند.

تصاویر مرتبط